جیب. اصیل. (ناظم الاطباء). نژاده. شریف زاده. آنکه از نژاد بزرگان باشد: از زنی ترک آمده بود از بزرگ زادگان آن اطراف. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 44). جماعتی از بزرگ زادگان بر وی خواری کردند. (مجمل التواریخ). و بزرگ زادگان بودند هر دو در پیش نصر سیار... (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). و هر دو بر دست نصر سیار اسلام آورده بودند و بزرگ زادگان بودند. (تاریخ بخارا). اگر آن بودی که مردی بزرگ زاده و اصیل بود و از راه دور آمده بود بفرمودی تا همان زمان او را هلاک کردندی. (تاریخ بخارای نرشخی). بزرگ زادۀ نادان بشهروا ماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند. سعدی، مهم و معتبر: سخن ارچه بزرگوار بود نیکی آن در اختصار بود. ؟ بزرگوارا کاری که آمد از پدرت بدولت پدر تو نبود هیچ پدر. فرخی. بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار. فرخی. ای یادگار مانده جهان را و ملک را از گوهر شریف و تبار بزرگوار. فرخی. مجمع شاعران بود شب و روز خانه آن بزرگوار جهان. فرخی. و این نامی است که بر هر کتاب نجومی بزرگوار افتد. (التفهیم). و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است واو را شب برات خوانند. (التفهیم). ممکن نگردد آنچه اندرین شهر بزرگوار بوده است بعمرهاء دراز گفته آید. (تاریخ سیستان). و آن ریگ ایشان را خزینه ای بزرگواراست که همه چیزی که خواهند بریگ اندر کنند هرچند که سالیان برآید نگاه دارد. (تاریخ سیستان). و اندر زمین ما جای بزرگوارتر نیست زآن جایگاه که او را (محمد (ص) را) در کنار گیرد. (تاریخ سیستان). کسی که از پس احمد روا بود مرسل بزرگوار امیرامام خاقانی است. افضل الدین ساوی. خواجه بزرگوار بزرگست نزد ما وز ما بزرگتر ببر خسرو خطیر. منوچهری. نوروز ازین وطن سفری کرد چون ملک آری سفر کنند ملوک بزرگوار. منوچهری. درخورد همت تو خداوند جاه داد جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر. منوچهری. تاش به حوا ملک خصال همه ام تاش به آدم بزرگوار همه جد. منوچهری. چندان، شهریست بزرگوار از شهرستانهای چین. (لغت نامۀ اسدی از یادداشت دهخدا). من شیعت حیدرم تو کن عفو این یک گنه بزرگوارم. ناصرخسرو. خاطر و دست تو دبیرانند اینت کاری بزرگوار و هژیر. ناصرخسرو بازگو تا چگونه داشته ای حرمت آن بزرگوار حریم. ناصرخسرو. قلعه ایست (ارنبه) سخت استوار و بزرگوار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 159). قصری بنا کرد بنام خویش آزرمی دخت اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل و آن اثر هنوز برجایست. (مجمل التواریخ). غرفه ها و بناها بفرمود کردن بزرگوار. (مجمل التواریخ). آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). و همیشه ملوک و امراء و اصفهبدان طبرستان بزرگوارتر از همه بودند. (تاریخ طبرستان). دیدم شبی بخواب درختی بزرگوار از علم و عقل و عدل برو شاخ و برگ وبار شاها بساز مجلس و می نوش کن که هست امروز تو ز دی به و امسال تو ز پار دولت همی ز تهنیت آمد که کرده ای جشن بزرگوار بروز بزرگوار شادیم و کامکار که شاد است و کامکار میر بزرگوار به عید بزرگوار. امیر معزی. از تواضع بزرگوار شوی وز تکبر ذلیل و خوار شوی. سنایی. شاهی که تا خدای جهان را بیافرید چون او ندید چشم سپهر بزرگوار. عمعق. بزرگوارا دانی که بنده را هر سال بدست برّ تو باشد مبرتی مرسوم. سوزنی. ذکر این فتح بزرگوار در جهان سائر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). تحفه های بزرگوارش داد بر یکی در عوض هزارش داد. نظامی. نور نظر بزرگواران محراب نماز تاجداران. نظامی. مهتران و بزرگان... نباشد اظهار قوت... تا خصم بزرگوار. (کلیله و دمنه). یکی از ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانند... (گلستان). گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد... (گلستان)، مرد عالم و حکیم و فیلسوف. (ناظم الاطباء)
جیب. اصیل. (ناظم الاطباء). نژاده. شریف زاده. آنکه از نژاد بزرگان باشد: از زنی ترک آمده بود از بزرگ زادگان آن اطراف. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 44). جماعتی از بزرگ زادگان بر وی خواری کردند. (مجمل التواریخ). و بزرگ زادگان بودند هر دو در پیش نصر سیار... (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). و هر دو بر دست نصر سیار اسلام آورده بودند و بزرگ زادگان بودند. (تاریخ بخارا). اگر آن بودی که مردی بزرگ زاده و اصیل بود و از راه دور آمده بود بفرمودی تا همان زمان او را هلاک کردندی. (تاریخ بخارای نرشخی). بزرگ زادۀ نادان بشهروا ماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند. سعدی، مهم و معتبر: سخن ارچه بزرگوار بود نیکی آن در اختصار بود. ؟ بزرگوارا کاری که آمد از پدرت بدولت پدر تو نبود هیچ پدر. فرخی. بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار. فرخی. ای یادگار مانده جهان را و ملک را از گوهر شریف و تبار بزرگوار. فرخی. مجمع شاعران بود شب و روز خانه آن بزرگوار جهان. فرخی. و این نامی است که بر هر کتاب نجومی بزرگوار افتد. (التفهیم). و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است واو را شب برات خوانند. (التفهیم). ممکن نگردد آنچه اندرین شهر بزرگوار بوده است بعمرهاء دراز گفته آید. (تاریخ سیستان). و آن ریگ ایشان را خزینه ای بزرگواراست که همه چیزی که خواهند بریگ اندر کنند هرچند که سالیان برآید نگاه دارد. (تاریخ سیستان). و اندر زمین ما جای بزرگوارتر نیست زآن جایگاه که او را (محمد (ص) را) در کنار گیرد. (تاریخ سیستان). کسی که از پس احمد روا بود مرسل بزرگوار امیرامام خاقانی است. افضل الدین ساوی. خواجه بزرگوار بزرگست نزد ما وز ما بزرگتر ببر خسرو خطیر. منوچهری. نوروز ازین وطن سفری کرد چون ملک آری سفر کنند ملوک بزرگوار. منوچهری. درخورد همت تو خداوند جاه داد جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر. منوچهری. تاش به حوا ملک خصال همه ام تاش به آدم بزرگوار همه جد. منوچهری. چندان، شهریست بزرگوار از شهرستانهای چین. (لغت نامۀ اسدی از یادداشت دهخدا). من شیعت حیدرم تو کن عفو این یک گنه بزرگوارم. ناصرخسرو. خاطر و دست تو دبیرانند اینْت کاری بزرگوار و هژیر. ناصرخسرو بازگو تا چگونه داشته ای حرمت آن بزرگوار حریم. ناصرخسرو. قلعه ایست (ارنبه) سخت استوار و بزرگوار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 159). قصری بنا کرد بنام خویش آزرمی دخت اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل و آن اثر هنوز برجایست. (مجمل التواریخ). غرفه ها و بناها بفرمود کردن بزرگوار. (مجمل التواریخ). آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). و همیشه ملوک و امراء و اصفهبدان طبرستان بزرگوارتر از همه بودند. (تاریخ طبرستان). دیدم شبی بخواب درختی بزرگوار از علم و عقل و عدل برو شاخ و برگ وبار شاها بساز مجلس و می نوش کن که هست امروز تو ز دی به و امسال تو ز پار دولت همی ز تهنیت آمد که کرده ای جشن بزرگوار بروز بزرگوار شادیم و کامکار که شاد است و کامکار میر بزرگوار به عید بزرگوار. امیر معزی. از تواضع بزرگوار شوی وز تکبر ذلیل و خوار شوی. سنایی. شاهی که تا خدای جهان را بیافرید چون او ندید چشم سپهر بزرگوار. عمعق. بزرگوارا دانی که بنده را هر سال بدست برّ تو باشد مبرتی مرسوم. سوزنی. ذکر این فتح بزرگوار در جهان سائر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). تحفه های بزرگوارش داد بر یکی در عوض هزارش داد. نظامی. نور نظر بزرگواران محراب نماز تاجداران. نظامی. مهتران و بزرگان... نباشد اظهار قوت... تا خصم بزرگوار. (کلیله و دمنه). یکی از ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانند... (گلستان). گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد... (گلستان)، مرد عالم و حکیم و فیلسوف. (ناظم الاطباء)
حالت و چگونگی بزرگ زاده. فرزند مردی بزرگ بودن. نژاده بودن. نسب از بزرگان داشتن. نجابت. اصالت. (ناظم الاطباء) : ازبهر بزرگ زادگی تو... ترا حقی گزاریم. (تاریخ بیهقی). که تو سلطان و راعی ما نیستی ازبهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی ص 39)
حالت و چگونگی بزرگ زاده. فرزند مردی بزرگ بودن. نژاده بودن. نسب از بزرگان داشتن. نجابت. اصالت. (ناظم الاطباء) : ازبهر بزرگ زادگی تو... ترا حقی گزاریم. (تاریخ بیهقی). که تو سلطان و راعی ما نیستی ازبهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی ص 39)